چرا کتاب؟

ساخت وبلاگ

سلام؛روز چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۲ دومان بودم، برمی گشتم دیدم جاده شلوغ است، گفتم خدایا اتفاق بدی نیفتاده باشد، جلوتر رفتم، لندرور وسط جاده ایستاده بود، تعدادی جمع شده بودند، پلیس هم بود، تصادف شده بود، سئوال کردم گفتند که اسماعیل رنجبر و جلیل جلیلی بودند، گفتند اسماعیل زیاد آسیب دیده، پاهایش را دراز کرده بود رو به صحرا نشسته بود، چند نفر دلداریش می دادند که خوب می شوی، اگر اشتباه نکنم سیگاری روشن کرده بود.و امروز اسماعیل به رحمت خدا رفت.ناراحت شدم، همسایه ی قدیممون بودند، خانه ی بالا کنار کوه، بهش می گفتیم خانه ی دروا، خیلی از خونه ها تو کوچه ی ما درب حیاط نداشتند، یکیش هم خانه ی محمود علیخان و محمد و شیرخان بود، ما همسایه بودیم. خیلی نزدیک.این که گفتم خیلی از خانه ها در حیاط نداشت یادم از شعر سهراب افتاد:بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه استمردمش می دانند که شقایق چه گلی استبی گمان آنجا آبی ، آبی استغنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرندچه دهی باید باشد!کوچه باغش پر موسیقی باد! چرا کتاب؟...
ما را در سایت چرا کتاب؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ayyaam بازدید : 5 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 20:09